این روزها که آهنگ توسعه و گسترش شهر شنیده میشود، اسکلتهای فلزی و ساختمانهای بلند چندطبقه از هرسو سر به آسمان بلند میکنند؛ ساختمانهایی که خانههای قدیمی محله را زیر پا له کرده و آثار کمی از آن محلههای قدیمی باقی گذاشتهاند.
اما هنوز هم با کمی علاقه و جستجو میتوان نشانههایی از گذشته را پیدا کرد. زیر سایه سنگین این غولهای بتنی، در مغازهای کوچک در محله سرشور، پیرمردی مشغول کار است که تجربهها و خاطراتش، بلندایی به قدمت تاریخ و هویت محله دارد.
حسن حسینی که به قول خودش سید نیست، اما بهخاطر نام فامیلش همه فکر میکنند سید است، سال۱۳۱۰ در محله پل فردوس (سرشور امروز) به دنیا آمده است. تنها خاطرهای که او را به دوران خردسالی پیوند میزند، آغوش گرم مادر است که هر روز او را به حرم امام رضا (ع) میبرد و برای شفایش دعا میکرد.
آنطورکه مادرم تعریف میکرد و از خاطرات مبهمی که به یاد دارم، در سه یا چهارسالگی دچار بیماری سختی شدم که باعث ناتوانی شدید جسمی من شده بود. مادرم زنی مذهبی و معتقد بود که علاوهبراینکه من را به پزشکان بسیاری نشان داده بود، نذر کرده بود چهلروز، هر روز من را به زیارت امام رضا (ع) ببرد؛ چون من تنها پسر خانواده بودم. من و مادرم هرروز بعداز زیارت آقا به مکانی وارد میشدیم که شمعهای بسیاری در آن روشن بود. مادرم شمعی میخرید و از من میخواست که این شمع را روشن کنم. نور خیرهکننده و درخشان این شمعها در آن مکان تاریک برای من لذتبخش و فراموشنشدنی بود.
در تمام مدتی که مادرم درحال گریه و راز و نیاز بود، من محو تماشای نور شمعها بودم. آن شمعها برای من نشانهای از خدا بود؛ خداوندی که نور بود. بههرترتیب و به قول مادرم من با عنایت امامرضا (ع) شفا پیدا کردم.
در هفتسالگی به مکتبخانهای که در محلهمان بود، رفتم، اما بهدلیل بداخلاقی و کتکی که از ملّای مکتب خوردم، از درسخواندن فراری شدم. برای همین در هشتسالگی به کفاشی رفتم و شدم شاگرد کفاش که در آن زمان به او «لخهدوز» میگفتند. لخهدوزها کفش تازه نمیدوختند. آنها بیشتر تعمیرکار کفشهای کهنه و پاره بودند.
بههمیندلیل بیشتر مشتریهای ما افراد فقیر و بیچارهای بودند که توان خرید یک جفت کفش جدید را نداشتند. مواد اولیه کار ما چرم و تخت کفش (چوبی) بود. البته لخهدوزها کارهای چرمی دیگر نیز انجام میدادند و معمولا کیف و کمربند چرمی نیز میساختند. بیشتر چرمها از پوست گاو بود؛ به این دلیل که در هوای سرد و خشن مشهد مقاومت خوبی داشت.
البته بهترین چرم، چرم گاومیش روسی ساکن سیبری و مناطق قطبی روسیه بود. این چرم باکیفیتی خوب دباغی میشد و گاهی از آن برای تخت کفش نیز استفاده میشد. بیشتر لخهدوزها چرم را از کفاشها میگرفتند. استاد من، مرد هنرمندی بود؛ او در اوقات فراغت از تکههای چرم، تابلوهای چرمی زیبایی میساخت و به قیمت خوبی میفروخت. به همین دلیل گاهی افراد سرشناسی نیز به مغازه ما رفتوآمد میکردند. دهساله بودم که تاجری آلمانی به مغازه ما میآمد و این تابلوهای چرمی را میخرید. این کار چندسال ادامه داشت تا اینکه با سقوط رضاشاه آن تاجر از ایران رفت.
دوران کودکیام به محله سرشور، «پل فردوس» میگفتند. در وسط محله کالی بود و روی آن پلی آجری قرار داشت. ساکنان دوطرف این کال ازنظر اعتقادی و فکری درست مقابل یکدیگر قرار داشتند. در یک طرف این کال، مشهدیهایی بودند که اعتقادات شدید مذهبی داشتند و به آن افتخار میکردند. در سوی دیگر گروهی از ارمنیها و روسها زندگی میکردند که همزمانبا جنگ جهانی اول به مشهد آمده بودند.
اواسط جنگ جهانی اول که تمام اروپا در آتش جنگ میسوخت، عدهای از ساکنان امپراتوری روسیه ازجمله ارمنیها، لهستانیها، مجارها و گرجیها برای فرار بهسوی ایران حرکت کردند. عدهای از آنان نیز به مشهد آمدند و در محله پل فردوس ساکن شدند. مشهدیها بهدلیل همان رأفت اسلامی و شیعی، آنان را پذیرفتند و آنها را در محله جای دادند. پدرم برایم تعریف میکرد که برخی از این زنان و کودکان بهدلیل گرسنگی و فقر دچار بیماری و ضعف شدید شده بودند، اما اهالی محله بهسرعت به کمک آنها شتافتند و با دادن غذا و لباس از آنان پذیرایی کردند. حتی تعدادی از مردم، خانههایشان را دراختیار آنان قرار دادند و سالها در کنار یکدیگر زندگی میکردند. برخی از مسیحیان نیز تحتتأثیر همین محبت با علاقه در مراسم مذهبی بهویژه مراسم محرم شرکت میکردند.
یک طرف « پل فردوسی» محله سرشور مشهدیها بودند در سوی دیگر گروهی از ارمنیها و روسها زندگی میکردند
زمانیکه محرم فرامیرسید، برای مدت دوماه از خانه هیچکدام از مسیحیان صدای شادی و عروسی نمیآمد؛ حتی برخی از آنان نیز در مراسم محرم و عاشورا شرکت میکردند و نذری میدادند و هیچ اختلافی بین مسلمان و مسیحی نبود. به همین دلیل نام این محله را فردوس گذاشته بودند.
اختلاف و جدایی در محله این دوستی و محبت بعداز گذشت چنددهه به اختلاف کشیده شد و همزمانبا قدرتمندشدن کشورهای اروپایی (روسیه، انگلیس) و نفوذ آنان در دستگاه حکومتی، برخی افراد به اختلافات دامن زدند که این به جداشدن محله انجامید.
به گفته پدرم اولین اختلاف، زمانی شروع شد که چندنفر از جوانان مسیحی بعداز خوردن شراب وارد محله شدند و به عربدهکشی روی آوردند، اما با وساطت فردی به نام سیدعباس که باوجاهت بود، موضوع ختم به خیر شد. این کار چندبار دیگر نیز تکرار و باعث اختلاف بین دو گروه محله شد. همه مردم محله جمع شدند که روسها را بیرون کنند، اما درست زمانی که احتمال خونریزی میرفت، همین سیدعباس وساطت کرد؛ این بار شرط کردند که مسیحیان و مسلمانان از همدیگر جدا شوند. به همین دلیل مشهدیها این طرف کال و مسیحیها آن سوی کال ساکن شدند.
خانه پیرزن مسیحی
بعدازآنکه همه مسیحیان و مسلمانان از همدیگر جدا شدند، فقط یک خانه باقی ماند. هرچه مسلمانان(مشهدیها) اصرار میکنند، پیرزنی که صاحب آن خانه بوده، حاضر به خروج از آنجا نمیشود.
این پیرزن هفتادساله را که تنها پسرش را در جنگ جهانی اول از دست داده بود، دیده بودم. او اصلا فارسی بلد نبود و فقط روسی صحبت میکرد؛ البته من فکر میکنم تظاهر میکرد. بعداز جابهجایی ساکنان دو محله، بزرگان محلهها بههمراه سیدعباس به دیدن این پیرزن رفتند و از او خواستند که خانهاش را به آنها بفروشد، اما او راضی نمیشد. حتی به او گفتند چندبرابر پول خانهات را میدهیم، اما باز هم راضی نشد. حتی بعضی از افراد محله تلاش کردند او را به زور از خانهاش بیرون کنند، اما همین سیدعباس که تا دوره جوانی من زنده بود، مانع شد و به او اجازه داد که در محله مسلمانان بماند.
باوجود جداشدن ساکنان محله، اختلافات تمام نشد و ادامه پیدا کرد. در این زمان عدهای از مسیحیان شروعبه تهیه و توزیع مشروب بین مسلمانان محله کردند و بهدنبال آن نیز چندین قمارخانه و... در محله مسیحیان راهاندازی شد. حتی عدهای از جوانان مسلمان نیز شبها به آن طرف محله میرفتند.
این موضوع باعث نگرانی امام جماعت و مذهبیان محله شده بود؛ به همین دلیل امام جماعت مسجد دست به ابتکار زد و هرروز به کنار پل میرفت و برای کسانی که میخواستند به آن طرف بروند، موعظه و سخنرانی میکرد. این کار هرروز بعدازظهر و روزهای جمعه هنگام صبح انجام میشد. امام جماعت که طلبه کمسوادی بود، به پل، لقب «پل جهنم» را داده بود.
او با صدای بلند اعلام میکرد که هرکس از این پل جهنمی عبور کند و به آن طرف پل برود، بهطور قطع و یقین به دوزخ خواهد رفت. ما بچههای محله هرروز بعدازظهر به کنار پل میرفتیم و سخنرانی او را گوش میدادیم. البته برخی از اهالی نیز خوششان میآمد و آنجا جمع میشدند.
مرگ پیرزن و ساخت قبرستان بعداز مدتی پیرزنی که در محله مسلمانان ساکن بود، فوت کرد.
او وصیت کرد که خانهاش را به قبرستان مسیحیان تبدیل کنند. باوجود نارضایتی اهالی محله، چارهای نبود. بهاینترتیب هروقت یکی از مسیحیان محله فوت میکرد، او را در تابوت میگذاشتند و بعداز گذشتن از روی پل به خانه پیرزن میآوردند و دفن میکردند. بعداز تکرار چندینباره این ماجرا کمکم مسلمانان (مشهدیها) به خانواده متوفی که آشنایشان بودند، تسلیت میگفتند.
این موضوع درباره فوت مسلمانان هم جریان داشت؛ بهطوریکه رفتوآمدها بیشتر و باعث شد که ماجرای پل جهنمی، تمام شده و همزمانبا حکومت پهلوی دوم تمام محله یکی شود. تا پیروزی انقلاب، این قبرستان در محله قرار داشت، اما بعداز انقلاب تغییر کاربری داد و در حال حاضر تبدیل به پارکی محلی شده است.
در محله پل بهشت، علاوهبر افراد عادی و معمولی، برخی خانوادهها و آدمهای مشهور نیز زندگی میکردند که یکی از معروفترین آنها فردی به نام «مکرّمسلطان» بود. او مجللترین خانه محله را داشت. خانه دوطبقه او در باغی بزرگ واقع بود و با نمای زیبا و گچکاریشدهاش از خانههای کاهگلی محله خیلی بزرگتر و زیباتر بود.
مکرّمسلطان اعتقاد داشت که از منسوبان به خاندان سلطنتی صفویه است و برای اثبات این موضوع، نسبنامهای نیز در دست داشت. این نسبنامه، پوست کثیف و پارهای بود که روی آن با جوهر قرمز و سیاه چیزهایی نوشته بودند. البته او اجازه نمیداد کسی مطالب آن را بخواند. برطبق نسبنامه، شاه عباس جد او به حساب میآمد. مکرّمسلطان مدعی بود که هیچکس بهاندازه شاهعباس به ایران خدمت نکرده است.
سالی یک بار آن هم در عید نوروز اهالی اجازه داشتند به خانه او بروند. نوروزی که کودکی هشتساله بودم، به خانه او رفتم. مکرّمسلطان به کودکان میوه و شیرینی عیدی میداد. من حتی آن نسبنامه را برای اولین و آخرینبار دیدم، اما هرچه نگاه کردم، چیزی از آن متوجه نشدم.
* این گزارش در شماره ۱۰۳ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۳ تیرماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.